مال من نیســـتـ ـی
روزي برايم نوشتي:((تو تنهايي و تنها تر از خود را نميبيني.تو با عشقي و عاشق تر از خود را نميبيني.در اين ماتم سراي پر غم وغصه ... تو غمگيني و غمگين تر از خود را نميبيني وگفتي كه من در اين وادي پر
غم و غصه تنها به تو دل خوشم..به تويي كه گذشته هايم را به خاطرت تباه كردم وامروز را به عشقت ميگذرانم.
گفتي تو نفس مني و نبودن نفست يعني قيامت........
چند صباحي گذشت...ماهي به ماه مبدل شد و به آسمان رفت و نيازش از آب برگرفته شد و تو نفس كشيدن را در ديار من بر خود حرام كردي تا نفست به ديگري عادت كند و حال رفته اي و من چه بي قرار ردپاي
تورا در جاده مينگرم.
رفتي و دل..دلتنگ چشمان توست.دلتنگم چنان دلتنگ كه آسمان دل در هواي باتو بودن عجيب گرفته است چگونه فراقت را بايد تحمل كرد و شادمانه زندگي كرد؟سوي شكسته ي دل تنها به نگاه تو نيست كه
ميريزد بلكه دلم از تنهايي و دور از تو ماندن بيمار است.....
كجا خواهم توانست دوري ات را بر درخت بيد حك كنم تا ديگر دلتنگت نباشم؟ديروزم با زخم هاي آتشين گذشت و امروزم با دل تنگي تمام درحال عبور است.چگونه ميتوانم اين درد جانگاه را تحمل كنم كه دور از تو و
دور از عشق تو در ساحل آرامش براي خود بيابم؟
من بايد باتو باشم.... اما نه!چشمان زيبايت ديگر به من تعلق ندارد ...آن چشمان زيبا در اين روزهاي دلتنگي به احترام چشم هاي ديگر به من نظر نمي كنند ... آن لبخند شيرين ديگر بر لبانت نيست ... هنگام
ديدار و آن محبت هاي سرشار چه زود رنگ باخت........
ديگر نگاهت بانگاهم آشنا نيست. بگو چرا در اين دنيا نام مرا به ابر هاي هميشه باران زده ي چشمانم سپردي و اين گونه غريب و دور از هياهو بار سفر بستي؟؟
مگر ميتوان عاشقي را با عبور خاطرات از ياد برد؟مگر ميتوان دلتنگي هارا با حضور غريبه اي ديگر فراموش كرد؟مگر ميتوان......
رفتي ولي بدان در هر كجاي اين مرز و بوم باشي يادت سر لوحه ي زندگي من است و عشقت را هيچگاه به احدي نميفروشم.......
نظرات شما عزیزان:
[